به قلم: خواجه بشير احمد انصاري.
چند روز قبل دوستي که گويي بر ديدبان شهر شيشه يي انترنت ايستاده و جهش و کنش جامعه انترنتي افغانستان را با ديدي نقاد و ذهني وقاد مي نگرد، تلفون کرد و با لهجه اي شگفت زده پرسيد: آيا تقريظي را که آقاي داکتر اکرم عثمان در اين اواخر بر کتابي نگاشته اند، خوانده ايد؟ گفتم: نه.
پرسش تعجب آميز آن عزيز، غريزه کنجکاوي را در من بر انگيخت و در نتيجه آدرس انترنتي آن مقاله را گرفته، رفتم تا ببينم که چه چيزي مايه حيرت و شگفت آن دوست شده است.
سري زدم به سايت وزين (فردا) و مقاله اي را يافتم که تقريظي دوباره بر چيزي است که «سيطرهء 1400 سالهء اعراب بر افغانستان» نام گذاري شده و تاريخ هژدهم دسامبر 2006 (!) را در ذيل خود دارد.
زماني که آن تقريظ و آن مدح سخاوتمندانه جناب اکرم عثمان را خواندم در شک افتيدم که آيا راستي هم اين نوشته از آن نويسنده است؟ شايد اين شک برخاسته از شناخت اندک نويسنده از ايشان باشد، زيرا نقشي که از نويسنده ادبيات داستاني ما در لوحه ذهنم حک شده بود به هيچ صورت نمي توانست با سيمايي که از لابلاي سطور و کلمات اين تقريظ چشمک مي زند، متطابق باشد. آري! اين مقاله که کمپيوتر من تعداد کلماتش را در حدود 551 کلمه نشان مي دهد در حقيقت چيزي جز 551 ادعا نيست که براي اثبات آن يک دليل هم ارائه نشده است!
او در اين تقريظ خويش اوصاف «بلندنظر» ، «ژرف انديش» ، « داراي قلم نقاد» ، «سلاح تفکر آزاد» ، «تأليف جدي» ، «دقيق» ، «تأثيرگذار» ، «دليرانه» ، «واقعگرايانه» ، «ضروري» ، «روشنگرانه» ، «شجاعانه» ، «محققانه» ، «هوشمندانه» ، «تحقيقي» ، «استثنائي» ، «سودمند» ، «نفيس» ، «سرشار از دقت» ، «ژرف انديشي» ، « داراي مطالب بکر» و «سخنان آبرودار» و ..... را با دست باز بر سر و روي نويسنده و نوشته اش سخاوتمندانه نثار نموده است. اگر آقاي اکرم عثمان از شخص مورد نظر خويش در اين مقاله نام نمي برد، من چه که هر خواننده ديگر تصور مي نمود که ايشان يا از سقراط حرف زده اند و يا از افلاطون.
تقريظ نويس ما به اين هم بسنده نشده نوشته اند: «آثاري که در گسترهء تاريخ افغانستان نوشته شده اند در اصل تکرار مکرر رويداد هايي مي باشند که به گونه هاي مختلف نشخوار شده اند ..... آن پرداخته ها در حقيقت بازتاب سيماي مخنث! و منفعل کسانيست که نه درک صائب و سالمي از رويداد هاي تاريخي دارند و نه ميدانند که دانسته ها و شنيده هاي شانرا چگونه تبويب و تنظيم نمايند و از مدار بستهء سطحي نگري، و افقي انديشي! خارج شوند».
نگفته ندارد کسـي با تـــو کار
و ليکن چو گفتي دليلش بيار
آقاي اکرم عثمان بايد روشن سازند که کدام تاريخ نويس افغانستان رويداد هاي تاريخي را به گونه هاي مختلفي نشخوار نموده است. اگر اين فرض را بپذيريم که داستان نويس واژه ها را از روي آگاهي بکار مي برد، پس استفاده از واژه «نشخوار» را اهانت بزرگي به تاريخ نويسان کشور تلقي بايد نمود. جناب داکتر، آيا پاداش تاريخنگاران ما همين است؟ و باز آن سيماهاي مخنث و منفعل چه کساني اند که از تبويب و تنظيم دانسته ها و شنيده هاي خويش عاجز اند؟ اگر صادقانه قضاوت نمائيم اين ويژگي ها بيشتر از همه در نويسنده مورد نظر خود ايشان بيشتر ديده مي شود.
حالا پرسشي که شايد در ذهن خواننده اين نوشتار تداعي شود اين خواهد بود که سخن چرا به جاي آنکه متوجه نويسنده آن اثر باشد، متوجه تقريظ نويس محترم آن است؟ پرسشي به جا و منطقي.
پاسخ نخست اين است که نويسنده «سيطرهء 1400 سالهء اعراب بر افغانستان» داراي فکر و انديشه منظم و منسجمي نيست، فکري که با اجزاي مختلف خويش در هماهنگي بوده و به صورت روشمند تبويب و تنظيم شده باشد. افکار و تصورات التقاطي و بي ربط و دشنام گونه شايسته نقد چه که حتي سزاوار خواندن نمي باشد.
در حوزه فرهنگي ما شخصيتهاي فراواني عرض اندام نمودند که مي دانستند «داشته هاي شان را چگونه تبويب و تنظيم نمايند» و از همين رو توانستند احترام موافقان چه که حتي مخالفان خويش را کسب نمايند. يکي از اين نمونه ها سيد احمد کسروي بود که همه فرهنگيان ما به نام او آشنايي دارند. کسروي شخصي بود که خواجه حافظ را «حافظ بد آموز» و «رو سياه» خواند و درفش عصيان در برابر شعر و ادبيات و عرفان و صنعت و ماشين و عقايد و مذاهب بر افراشت و با نقد تند و خشن و گزنده خويش شاعران و رمان نويسان را دشمنان «خرد» خطاب نمود. ولي اين انديشمند، با همه افکار نا مانوسي که در سر داشت، معتقد به نظام فکري اي بود که رشته ظريف آن بخش هاي مختلف انديشه اش را به هم پيوند مي داد. افکار کسروي با همه نامانوسي و غرابتش باز هم منطقي در پشت خود نهفته داشت، و تنها وجود همين امر احترام انسان را نسبت به او بر مي انگيزد.
دوم اينکه فهم پديده ها مقدم بر نقد آنها است؛ و نقد پديده مهم دين کار کساني نيست که تلقي شان از دين با برداشت قصه گويان زيارتگاه ها و فالبين هاي کنار جاده ها تفاوت نداشته باشد. من فکر مي کنم که مولف محترم نخست نياز دارند تا مسايل بسيار بديهي فرهنگ ما را آموخته و يا پيش پا افتاده ترين امور ادبيات ما را حد اقل براي خود شان حل نمايند و بعد بروند به مسئله دين که مي توان آن را اساسي ترين پرسش انديشه بشري در درازناي تاريخ خواند. قبل از آن که به يکي دو اشتباه اين هموطن اشاره نمايم اين نکته را قابل تذکر مي دانم که انتقاد من از آن دست فضل فروشي هاي تهوع آوري نيست که در اين روزها بازارش گرم است و مي تواند مصداق زنده سخن حافظ باشد که گفته است «که هر که بي هنر افتد نظر به عيب کند»، ولي اشاره من در صدد اثبات اين امر است که نوشته هاي جناب ايشان چيزي جز لفاظي و «اکت» هاي فيلسوفانه نيست که نه به تقريظ مي ارزند و نه هم به نقد.
اين نويسنده محترم چندي قبل مقاله اي داشتند زير عنوان «ملوک الکلام ابوالمعاني بيدل» که از اشتباه و مغالطه موج مي زد. از نظر من کسي که نه داند بيدل فرد بود يا جمع و يا نتواند حتي عنوان درستي براي مقاله اش برگزيند، نوشته هايش نه به نشر مي ارزد و نه به مطالعه چه رسد به نقد. و باز «رب» را که به باور ايشان خداي مسلمانان است «مالک بردگان» ترجمه نموده اند در صورتي که «رب» از ريشه «تربيت» گرفته شده و اگر ايشان دسترسي به لغتنامه هاي ديگر ندارند مي توانند به فرهنگ عميد مراجعه نمايند تا دريابند که «رب» به معني «پروردگار» و «پرورش دهنده» آمده است نه چيزي که ايشان تصور مي کنند. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل. خلاصه سخن اينکه اشتباهات اين هموطن را مي توان به حجم نوشته هايش پيش بيني نمود.
اگر از آن به اصطلاح کتاب تنها عنوانش را برگزينيم در خواهيم يافت که چيزي جز يک توهم طرارانه نيست. به اين معني که چه کسي مي تواند ادعا کند که عربها براي 1400 سال بر افغانستان سيطره داشته اند؟ اما طوري که هم تقريظ نويس و هم خود نويسنده مي دانند هدف ايشان جنس عرب نه بلکه اسلام است. اگر هر دين را مربوط به دعوتگر نخستين و ياران او و يا سرزميني که براي نخست در آن تابيده است، بدانيم پس بايد گسترش ادبيات مسيحي بر خاور زمين را سلطه دو هزار ساله فلسطيني ها بر فرهنگ غرب تلقي نماييم؟ اگر در غرب کسي چنين ادعايي کند او را به زنجير بسته و به نزديکترين شفاخانه عقلي و عصبي انتقال خواهند داد.
پرسش ديگري که مطرح مي شود اين است که چرا ايشان به جاي سلطه 1400 سالهء اسلام ، گفته اند سلطه 1400 سالهء اعراب؟ پاسخ اين هم روشن است، زيرا تبارگرايي سرود گفتمان روشنفکري افغانستان شده و وايروس آن چون سرطان بر دل و دماغ اکثر «روشنفکران» ما چنگ افگنده است. آهنگي که از دير زماني غريو کشمکشهاي سياسي، غرش توپها و غلغه شعار ها در کشور ما از آن مايه گرفته است. تجربه ثابت ساخته است که آهنگ نژاد، مردم را به هيجان آورده ، شوري اجتماعي آفريده و رعشه اي رواني بر مي انگيزد. درد بزرگ ملت و ميهن ما درد فاشيزم با اشکال مختلف آن است. فاشيزم همان طوري که ضد فلسفه و فکر است به همان اندازه ضد دين نيز مي باشد. فاشيستها نه تنها علوم تاريخ و ادبيات و داستان و شعر و فلسفه و دين چه که حتي علوم طبيعي را در راه نهادينه ساختن انديشه هاي نژادي خويش به خدمت طلبيده اند. فاشيزم با آنکه جاذبه و کشش جادويي دارد ولي ملتها را درخاکستر ذلت و خواري مي نشاند که آخرين نمونه اش را مي توان در صدام و حزب بعث عربي او مشاهده نمود.
يکي از نويسندگان فاشيست آلمان به نام آقاي (اترني) ميگويد: «ما نبايد تاريخ ملتهاي بيگانه را به فرزندان خويش تعليم داده و از سرگذشت ابراهيم و اسحاق براي شان حکايت نمائيم؛ ما بايد خدايي آلماني داشته باشيم». در آن روزهايي که فاشيزم سرود ملت آلمان شده بود، گروهي از حضرت مسيح برائت جستند زيرا حضرت مسيح در بستر قبيله بني اسرائيل به دنيا آمده است، و گروهي ديگر از آلمانها در جستجوي راهي شدند تا آن پيامبر بزرگ را آريايي ثابت سازند. ماذا خسر العالم بانحطاط المسلمين صفحه 281
سوالي که در ذهن من تداعي مي شود، آيا آن نويسنده و آن تقريظ نويس محترم از خود پرسيده اند که راه انتخابي شان ما را به کجا مي برد؟ آيا مي دانند که اگر ما در اين راه پيش رويم نه زباني براي ما خواهد ماند، نه شعري ، نه عرفاني، نه معنويتي ، نه فرهنگي ، نه تاريخي ، نه شخصيت تاريخ سازي و نه هم وحدت ملي اي. زبان به اين لحاظ نمي ماند که زبان فارسي با عربي چنان عجين شده که گويي آب و شير با هم مخلوط شده اند. آيا همين زبانهاي ملي ما رسم الخط و اوزان شعري و بخش بزرگ واژه هاي خويش را از عربي نگرفته است؟ عرفان و معنويت به اين خاطر نمي ماند که عرفان و معنويت ما نام ديگر ديني است که آنرا اسلام نامند، و تاريخ و تمدن به اين جهت نمي ماند که درخشان ترين تمدنهاي ما در هرات وغزنه و بلخ و تخارستان با سنگ دين تهداب گذاري شده اند و شخصيت به اين خاطر نمي ماند که همه شخصيتهاي تاريخ ما دين مدار بوده اند، و وحدت ملي به اين لحاظ نمي ماند که اگر دين را از جامعه بر داريم ديگر کدام اصلي مي تواند پارچه هاي رنگارنگ اين جامعه قبيلوي را در کنار هم نگه دارد.
جريان فاشيستي افغانستان به هر قماشي که ظاهر شده و از هر بستري که سر بالا کرده است قادر به توليد تيوري نبوده و تا هنوز نتوانسته است يک طرح منظم فکري فاشيستي ارائه کند. فاشيسم افغاني چيزي جز همان بدويت افغاني به اشکال گوناگونش نيست که حتي کلاه فاشيسم بر سرش فراخي ميکند.
گروهي از «موقع شناسان» همزمان با شکست سياسي ايديولوژي هاي انترناسيوناليستي در جستجوي پناهگاه ديگري افتيدند، پناهگاهي که هم بتواند هستي شان را از سقوط نجات دهد، هم خود شان را قناعت دهد، هم توجيهي براي کار سياسي شان ارائه نمايد، و هم در نزد بازرگانان سياست بين المللي بازاري داشته باشد. از نظر اين گروه ناسيوناليزم قومي يگانه تخته خيزي بود که مي توانست ايشان را به همان جايي برساند که چشم دوخته اند.
زيان کسـان از پي نفع خويش
بجـــويند و دين اندر آرند پيـش
به نظر نويسنده، اگر کسي منکر خدا شود و رسالت پيامبران الهي را نپذيرد و دين را پديده اي بشري انگارد کار عجيبي نکرده است. و اگر در صدد اثبات فلسفه کمونيزم افتد قابل نکوهش نيست زيرا ريشه هاي اين انديشه تا بيشه فلسفه يونان باستان امتداديافته و در عصري که نهنگ سرمايه دارد کوه ودريا را مي بلعد شايد توجيهي براي آن يافت. فيلسوف شبه قاره هند مي گويد:
متاع کفر و دين بي مشتري نيست
گــروهـي آن، گـروهـي اين پسـندد
و اگر شخصي بر سر همه بزرگان فرهنگي و عرفاني ما خط بطلان کشد اين هم قابل فهم است ولي آنچه قابل فهم نيست همين تلقي دين ستيزانه و معنويت گريزانه از ادبيات بيدل و مولانا و حافظ و .... است.
بر گرديم بر سر انسجام و هماهنگي افکار و انديشه هاي عده اي از «روشنفکران» ما.
آخر اين چه معني دارد که برخي بيدل را ستوده و خود را اراتمند مدرسه آن بزرگوار مي دانند ولي پيامبر بيدل را با کمال فرومايگي و پستي دشنام مي دهند. بيدلي که هنگام سفر کاروان حجاج به طرف مکه در حالي که توان همسفري با آنها را ندارد، حسرت و حرمان اين محروميت قلبش را فشرده و طبع حساس او را واميدارد تا قلم برداشته و احساس آتشين و چنين لطيف خويش را در قالب نظمي ريخته و در الفاظ و واژه هاي آن روح دمد.
نه به خاک در بسودم نه به سنگش آزمـــــودم
به کجـــــا برم ســـري را کـــه نکـرده ام فدايت
هــوس دماغ شــاهي چه خيــال دارد اينجــــا!
به فلک فـــــرو نيــايد ســـر کاســـه گــــــدايت
نتـــوان کشــــيد دامن ز غبــــــار مســـتمندان
بخـــــرام و نـاز هـــا کن! ســـر ما و خـاک پايت
ز وصـــــال بـي حضـــورم به پيــــــام نا صبـورم
چه قدر ز خويش دورم که به من رسـد صدايت
عارفي که به صداي بلند مي سرايد:
آن آئينــه قـــدرت ذات يکتـــــــــــــــــــا
آن جوهـــــر ايجــــاد صفــات و اسمـــا
در غيب احد است و در شهادت احمـد
اين است رموز خواجه هر دو ســــــــرا
و باز اين چه معني دارد که اسلام را سيطره عرب بر افغانستان نام نهيم ولي اين سخن بيدل دهلوي را نبينيم که مي گويد:
ز اقبال عرب غافل مباشيد اي عجم زادان!
سـرير اقتــدار بلــخ هم «شـاه نجف» دارد
و يا اينکه مي گويد:
بدرس دل عجمي دانشم چه چاره کنم
کـه مدعا ز نفس تا بيان شود عـربيست
سخن بر سر درستي و نادرستي سخن بيدل نيست، بلکه سخن بر سر روشمندي نوشته ها و هماهنگي و تنسيق در انديشه ها است.
گروهي شايد تصور نمايند که بيدل اين بيتها را در حالي سروده است که «شاه جهان» و يا «عظيم شاه» شمشير خونچکان خويش را بر فرقش گذاشته و از شاعر خواسته است تا نظمي به اين مفهوم سرايد، ولي اگر چنين کاري مي شد بيدل بايد آن دو شاه را مدح مي کرد نه اينکه از «بلخ» و «شاه نجف» ذکري به عمل مي آورد. آري! بيدل از جمله شاعراني نبود که در دري را در پاي خوکان خورد و بزرگي ريخته و مديحه سر دهد.
آقاي اکرم عثمان مي گويند: « يکي از مختصات بارز تاريخ خاورزمين هجوم ادواري اقوام بيابانگرد بر اقوام روستانشين مي باشد و همين خصيصه، به دفعات اسباب رکود تحولات اجتماعي را فراهم کرده و اغلب منجر به پسرفت شده است». سخني به جا و درست و منطقي که به عقيده من هميشه چنين بوده است. ولي اگر قرار باشد که آمدن اسلام به کشور ما را در چهارچوب هجوم ادواري اقوام بيابانگرد مطالعه نماييم، پس متود پژوهش علمي تقاضا مي نمايد تا به زبان ارقام و اعداد سخن گفته و اوضاع فرهنگي ، سياسي ، علمي ، اقتصادي و اجتماعي منطقه را هم پيش و هم پس از اين تهاجمات با ديدي بي طرفانه و منصفانه مقايسه نموده و نتيجه اش را پيش چشم خواننده بگذاريم.
بياييد محصول بشري و فرهنگي تمدن اسلامي را با تمدنهاي ديگر مقايسه نماييد. بياييد گاتها را از نظر محتوي با مثنوي ، قرآن را با تورات و انجيل، فردوسي را با اليازه و اوديسه، ابوحنيفه را با حمورابي و .... مقايسه نماييم. از ابو حنيفه و مولوي بگذريم، ما که خود را محصول پيشرفته ترين مرحله تاريخ بشري مي دانيم آيا مي توانيم خود را با شخصيت هاي ادبي و فرهنگي قرن دوم و سوم هجري خراسان قابل مقايسه دانيم؟ من خدا نا خواسته در صدد طعنه نيستم ولي آيا مي توانيد براي من يک نفر را نشان دهيد که تيوري هاي مارکس را فهميده و هضم کرده باشد؟ حفيظ الله امين از محصولات پيشرفته ترين مرحله تاريخ ما بود که همه داشته هايش در پنج کلمه خلاصه مي شد.
اسلام بزرگتر از آن چيزي است که برخي از هموطنان ما تصور مي کنند. در اتحاد شوروي سابق هنگامي که نظام سياسي از هم پاشيد ديگر کسي نبود که براي کمونيزم اشک ريزد ، ولي گلبانگ آذاني که اسلام به ارمفان آورد ، يک هزار و چهار صد سال مي شود که گوش و روان ساکنان سرزمين نور و خورشيد را نوازش مي دهد.
مردم ما همان طوري که با اسکندر جنگيدند ولي ارسطو را پذيرفتند، به همان شکل با اعراب بعنوان قومي بيگانه رزم آزمودند ولي اسلام را پذيرفتند. ملک الشعراي دوران ما گويد:
محو گشت آن روزها کز روم تا اقصاي چين
گوش ها مي گشت کر از نوبت اسـکندري
ليک آواز ارســطو تا هنــــوز آيد به گــــوش
از در هــــر مدرســـه گر با تأمــــل بگــذري
مردم ما بر خلاف قبطي هاي مصر و ماروني هاي لبنان زبان خود شان حفظ نمودند ولي نظام اعتقادي اي را که عربها به ارمغان آورده بودند، با پيشاني گشاده پذيرفتند. ملتهاي ديگر حوزه نيز همين کار را انجام دادند. آيا در همين جرمني، آلمانها ترک و مسلمان را مترادف هم نمي دانند؟
هستند کساني که فردوسي بزرگ را در مقابل اسلام و حتي عرب قرار مي دهند بي خبر از اين امر که کساني که زير تيغ زبان فردوسي قرار گرفتند همان کساني بوده اند که قرآن کريم پيش از فردوسي بر آنها يورش برده بود. قرآن کريم را باز کنيد و ببينيد که اين کتاب در سوره هاى توبه و احزاب و فتح و حجرات چگونه همين اعراب را بار بار نكوهش و سرزنش نموده است.
پرسش اخير من اين است که چرا نويسندگان معروفي به جاي آنکه خود قلم گيرند و «تهداب تفکر سنتي در کشور» را زير و زبر نموده و تأليفي«جدي» و «دقيق» ، و «تأثيرگذار» و «دليرانه» و «واقعگرايانه» و «ضروري» و «روشنگرانه» و «شجاعانه» و «محققانه» و «هوشمندانه» و «استثنائي» و «سودمند» و «نفيس» و «سرشار از دقت» و «ژرف انديشي» عرضه نمايند، مي روند تا براي بي سواداني که در ميزان تحقيق و پژوهش علمي جنيني بيش نيستند، تصديقنامه صادر نمايند.
من اين عملکرد را برخاسته از حالتي مي دانم که مي شود آن را «تقيه ماترياليستي» ناميد. حدود نيم قرن است که گروهي از هموطنان ما براي دگرگون ساختن «تهداب تفکر سنتي در کشور» تصميم گرفته اند ولي اين تصميم تا هنوز در صندوق سينه ها محبوس مانده است ، غافل از اينکه متحول ساختن زيربناهاي فکري جامعه و دگر گون کردن «تهداب تفکر سنتي در کشور» با سرگوشي و ايماء و ايحاء و پيش انداختن اين بي سواد و آن شهرت طلب و استفاده جو ممکن نيست. اين عزيزان در آن دوراني که هنوز دانه هاي نخستين تخم «تحول فکري» را در سرزمين ما مي کاشتند ، نتوانستند اظهار عقيده کنند، وقتي که اپوزيسيون سياسي شدند در آن وقت هم جرئت اظهار باور هاي خويش را نداشتند، هنگامي که همه پستهاي لشکري و کشوري هم به دست شان افتيد در لفاقه حرف زدند، و اخيرا هنگامي که ارتش يکصد و بيست هزاري ابرقدرت عصر هم وارد کشور شد باز هم باور هاي شان نا گفته و در يک حرف «دل خون گريست و قصه دل نا شنيده ماند- نجواي دل به گوش فلک نا رسيده ماند».
"تقيه" ماتريالستي و گريز از صراحت و دو رويي ، شخصيت انسان را در درون خودش مي کشد. با رواني فرو کوفته و شخصيتي لرزان و دو چهره نمي توان «تهداب تفکر سنتي در کشور» را دگرگون نمود. وجود اين حالت در انسان او را دو چهره بار آورده و شخصيتش را درون کوب مي نمايد. روان شناسان مي گويند، انسان قبل از هر چيز ديگر به وحدت و هماهنگي با خودش نياز دارد و هر گونه خللي در اين زمينه بيماري هاي اجتماعي و رواني خطرناکي را به بار خواهد آورد. روانشناسان تظاهر دروغين را «ميکانيزم دفاع لاشعوري» و يا (Unconscious Defence Mechanism) خوانند. کساني که توانايي اظهار نظر خويش را ندارند مشاعر فروکوفته شان متراکم و سر هم انباشته شده و سپس بصورت غير منطقي بروز و يا انفجار مي نمايد. انفجاري از گونه حملات انتحاري.
اصدار تصديقنامه هاي بلند بالاي ادبي در لحظات انفعال به رفقاي ايديولوژيک غالبا پشيماني بار مي آورد. نشود که جناب داکتر همانطوري که ديروز با تاريخ نگار! ديگري مجامله نموده بود و سپس براي آنکه آن مجامله را توجيه نموده باشد، گفت: «از سي سال به اينطرف با آن بزرگوار حشر و نشر داشته ام و در آکاديمي علوم همکار و همکلام بوده ايم»، اين بار هم پشيمان و در جستجوي توجيه تقريظ بيش از حد سخاوتمندانه خويش شوند. زدن مهر «آبرومندي» بر هر کاغذ پاره اي دو سرنوشت بيش در پيش نخواهد داشت؛ يا اينکه نويسنده براي اثبات ادعاي خويش دليلي مي آورد و يا آنکه آبروي ادبي خويش را در گرو سخاوت ادبي خويش گذاشته و مايه خنده خواننده مي شود.
بيدل گفته بود:
پاس آبرو تا خون ، فـرق نازکـــــي دارد
اين به تيغ ميريزد آن به خنده مي ريزد
به نظر من شما نبايد نويسنده اي بدزبان و بازاري را تا اين حد مدح مي نمودند. کسي که پيامبر يکنيم مليارد انسان را ديو ، قرآن را سوره گاو و مسجد را خانه ابليس مي نامد. جناب داکتر! آيا شما اين را کار فرهنگي مي گوييد؟ کسي که در صدد تجريح مشاعر خواننده اش تا اين حد باشد پس شما چطور او را «پاکزبان» مي خوانيد. من مي دانم که بي هنران اگر نتوانند کاري ارزشمند توليد کنند مي روند تا عزيزترين و مقدس ترين چيز مردمي را دشنام دهند تا اهميت همان چيز، خود ايشان را در دايره توجه مردم قرار دهد.
نوشته اي را که جناب داکتر صاحب اکرم عثمان مهر تأييد زده اند تنها به درد دو چيز مي خورد: آن اثر در اروپا مي تواند فرايند پذيرش برخي پناهندگان غير قانوني را سرعت بخشد، و در افغانستان به درد بخاري هاي زغالي کابليان بي نوا خواهد خورد. اما پژوهش هاي تاريخي و ادبي داراي شرايط ديگري اند که جناب آقاي داکتر خود از آن آگاه اند.
به اميد روزي که داوران عرصه ژورناليزم و ادبيات کشور ما نيک و بد و سره و ناسره آثار را در ميزان طلايي نقد ادبي سنجند نه در ترازوي ايديولوژي ها و روابط شخصي و گروهي. خصوصا کساني که در مقام داوري نشسته و به اصطلاح برادران ايراني ما اداي بي طرفي در مي آورند.