۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه
بسم الله الرحمن الرحیم
لفظ «شيعه» به معنـاى «جمع و دسته» و «طرفدار و پیرو» برای «جماعات و طرفداران و پیروان» استعمال شده است، اصطلاحی که در خــود قــرآن مجید هم چه به صورت جمــع (شِیَع) و چه بصـورت مُفــرد (شیعه) برای جماعات و دستجـات و طرفداران نظـامها و فـرقه های مختلف وارد شده است، و نمونه هاش چنین می باشد:
۱- وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ فِي شِيَعِ الْأَوَّلِينَ، وَ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ (حِجر - ۱۰ و ۱۱): «همانا قبل از شما هم رسولانی را برای جماعات و مردمان پیشین فرستادیم، اما هیچ رســولی برایشان نیامد؛ الا اینکه او را مـورد تمسخر و استهــزاء قرار دادند».
۲- إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعًا (قِصص - ۴): «همانا فرعون در ارض (مصر) به استکبار و سلطه گری پرداخت، و مردم آن را فرقه فرقه و دسته بندی کرد».
۳- إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كَانُوا شِيَعًا لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْءٍ (انعام - ۱۵۹): «به تأکید کسانی که دینشان را مُتفرق و فرقه ای کرده و راه دسته بندی و فرقه گری پیمودند؛ ربطی به شما ندارند».
۴- وَ لَا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكِينَ، مِنَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كَانُوا شِيَعًا (روم - ۳۱ و ۳۲): «از مشرکین نباشید؛ همانهایی که دین و دینداران را مُتفرق نموده و به فرقه گری پرداختند».
۵- ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ كُلِّ شِيعَةٍ أَيُّهُمْ أَشَدُّ عَلَى الرَّحْمَٰنِ عِتِيًّا (مریم - ۶۹): «آنگاه از پیروان هر دین و مسلکی سرسختترین و عصیانگرترین آنها را نسبت به الله بیرون می کشیم».
۶- وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلَىٰ حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلَانِ هَٰذَا مِنْ شِيعَتِهِ وَ هَٰذَا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ (قصص - ۱۵): «و موسی بدون اطلاع مردم داخل شهر گردید، بعدا مشاهده کرد که بین دو مرد قتال و درگیری واقع شده است، که یکی طرفدار ایشان و دیگری دشمن او میباشد، آنگاه مردی که طرفدار موسی بود در مقابله با مرد مقابل فریادرسی کرد و موسی را به کمک طلبید».
بصورت بدیهی در صدر اسلام و در دوران حضرت رسول نه تنها هیچ خبری از «فرقه گری و اِسمهای فرقه ای» نبود، بلکه چنین امری بنابر نصوص قرآن خروج از اسلام بحساب آمده است: إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كَانُوا شِيَعًا لَّسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْءٍ (انعام - ۱۵۹): «اکیدا کسانی که دین و دینداران را متفرق نموده و فرقه باز هستند ربطی به شما ندارند». همچنین: وَ لَا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكِينَ، مِنَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كَانُوا شِيَعًا (روم - ۳۱ و ۳۲): «از مشرکین نباشید؛ همانهایی که دین و دینداران را متفرق نموده و فرقه فرقه شدند». کما اینکه در دورۀ خلفای راشده با توجه به حاکمیت یکپارچه و بقای «امت واحده» چنین زمینه ای در میان مسلمین وجود نداشته است. اینست که اولین مرحلۀ ظهور اسامی فرقه ای (بصورت اولیه و به معنای طرفدار) به دوران جنگ و مناقشۀ «علی و معاویه» بر می گردد، و طبعا متعاقب آن بود که شیعه و همچنین اسامی فرقه ای دیگر؛ و آخرش هفتاد و دو ملت (و حتی بیشتر از آن!) رایج گردید. البته برای طرفداران معاویه نیز «چنین الفاظی» وجود داشته است، اما با توجه به اینکه کار معاویه به مذهب و فرقه گری کشیده نشد و در امر عقیده و مذهب در محدودۀ عامۀ مسلمین باقی ماندند، در نتیجه چنین اصطلاحاتی در رابطه با آنها تــداوم پیدا نکرد. هر چند «در رابطه با علی نیز» چنین الفاظی لا اقل در اوایلِ امر وجهۀ عقیدتی و مذهبی نداشته اند، و مثلا شیعه یا شیعیان علی برای کسانی استعمال می شده که معتقد به اَصلحیت على در امر خلافت «بعد از رسول» بودند. در این مورد کُتُب تاریخ و کُتُب «مِلل و فِرَق» و از جمله کتاب ارزشمند شهرستانی (المِلَل و النِحَل) بسیار روشنگر هستند و این مسئله را بصورت کافی توضیح داده و تصریح کرده اند که: «شیعیان کسانی هستند که علی را شایع و برجسته کردند و او را در میان صحابه ارجح دانستند». و دلیل آنها دربارۀ ارجحیت علی برای خلافت بعد از رسول این بود که مى گفتند: چون على داماد پيامبر و عمو زادۀ اوست، در نتیجه بايد ایشان خليفه و جانشين او باشد. اما بعدها و در تشیع صفوی همین نظر و موضع از «انتصاب خدايى!» سر درآورد؛ و تا زمان ما علی عین خدا گردید! و حالا علی اللهی ها بسیار! و لفظ «علی اللهی» اصطلاح مشهوری شده است. و حتی امثال خمينى و ديگر غُلات شیعه نیز علی را جزئى از خدا دانسته و او را «فوق خلایق» و بالاتر از پيامبران قرار داده اند. دراین باره به کتاب «مِصباح الهدايه» از خمینی مراجعه شود.
قضيۀ جانشينى و مسئلۀ وابستگی به خانوادۀ پيامبر بعنوان «مواد اوليۀ شيعه گری»، مايه بودن خود را در طی زمان نه تنها حفظ کردند، بلکه به مرور جانشینى على به «اصول تشيع» تبديل گردید؛ اما نه زیر عنوان «خــلافت»، چونکه آنگاه با مسلمین «اشتـــراک!» پيدا می کرد، بلکه زیر عنوان «امــامت»؛ در حالی که علی رسما و علنا خلیفۀ چهارم مسلمین بوده است. و مسئلۀ وابستگی به خانوادهٴ پيامبر نیز طبعا استمرار پيدا کرد، و اکنون شيعه بودن و اهل بيت بودن (خاصتا در ایران) رواج زيادى پيدا کرده است، همانطورکه روش «لعنت و نفرین صحابه» به شيعه گرى رنگ و جهت نژادى و خانواده اى داده است. همچنین در قرون بعدى و در طى گسترش خرافات و فرقه گری و تسلط صفویه، بالاخره عصمت امامان هم! در ميان شيعيان پر رنگتر شد؛ و خاصتا در دورۀ صفویه رواج زیادی پيدا کرد؛ و این مصیبت هم جزو «مُسلمات شیعه گری» گرديد، عصمتی که مُختص الله رب العالمين است؛ و در بینش توحیدی و بنابر نصوص صریح قرآنی سرایت دادن آن به غیر الله شرک و بت پرستی می باشد. اين زمينه ها، از يک طرف ضربه پذيرى شيعه و سوء استفادهٴ قدرت طلبان را (که می خواستند خداى مردم شوند) فراهم می کرد، و از طرف ديگر چون شيعيان با حکام ستمگر خصومت می ورزیدند (از دورۀ اُمَويه که سرآغاز تبديل خلافت اسلامى به ملوکيت استبدادى است) در آن دورانها از محبوبيت زيادى در ميان مسلمین برخوردار شدند (بگذریم از ماهیت بعدی شان! و عادتا کمتر به ماهیت محکومان توجه میشود)، حکامی که در حق همۀ مسلمين و زیر نام خلیفه ظلم و ستم روا میداشتند. برای مثال، قبل از صفويه مغولانى که بلاد اسلامی را تصرف و مسلمين را قتلِ عام نمودند و ضربه هاى جبران ناپذيرى بر کل «فرهنگ و تمدن اسلامى» وارد ساختند، در ايـران آن زمان به نام اسـلام و منتسب به اهل سنت! حکمروایی می کردند (همانند صفويه و نظام ولایت مطلقه که به نام شيعه، ظلـم و ستــم بر شیعه و غیر شیعه روا داشتند). و همين مسئله نقش زیادی را در «تسلط صفويان» بر ايران بازی کرد، صفویانی که سرانجام در لباس شیعه گری خزیده و به نام شيعۀ علی! بر ضد اهل سنت و همۀ مذاهب اسلامی و صحابه و خلفای راشده! دست بکار شدند. و بدين شيوه صفویان از «شيعه و شیعه گری» حداکثر سوء استفاده را نموده و تحت این نام جنایتها و خیانتهای مصیبت باری را مرتکب شدند؛ و علاوه بر سرکوب و قتلِ عام مردم مسلمان ايران (که بیشترشان سنی مذهب بودند) پای اجانب صلیبی را نیز برای اولین بار به ایران کشاندند؛ و از این جهت روی ظالمان و ستمگران پیشین را سفید کردند.
و در همين جا «چند جنایت و خیانت بزرگ» را از بنيان گذاران نظام صفـــوی که در کُتُب «حبیب السَیر» از: غیاث الدین خـواند میـر، و «احسن التواريخ» از: حسن روملو، و «عالم آراى عباسى» از: اسکندر بیگ مُنشی و..... به ثبت رسیده اند، نقل می کنيم و قضاوت را به خوانندگان می سپاریم:
شاه اسماعيل (بنيان گذار نظام صفویه) مردم تبريز را به قبول مذهب شيعه وادار ميکند: او در عرض يک سال شهر تبريز را تصرف و بعنوان پادشاه ايران تاج شاهى بر سر نهاد، و با وجود تلاشهای مشاورين که سعی می کردند او را از تحميل تشيع به مردم باز دارند، لکن تشيع را به مردم تبريز تحميل کرد. وقتى به او گفتند که «دو سوم مردم تبريز» اهل تسنن هستند و رواج رسوم تشيع هنگام نماز خواندن و به ويژه لعن سه خليفهٴ نخستين چون ابوبکر و عمر و عثمان باعث آشوب خواهد شد، پاسخ داد: «خداى عالم با حضرات ائمۀ معصومين همراه من هستند ومن از هيچ کس باک ندارم، به توفيق الله تعالى اگر رعيت حرفى بگويند شمشير ميکشم و يک کس را زنده نمی گذارم». شاه اسماعيل مرد عمل بود و هنگامی که تکفير مذکور را بر زبان آورد به همهٴ رعايا (مردم) دستور داده شد بگويند: «بيش باد کم مباد». و گر نه (هر کس نمى گفت) آنها را از دم تيغ می گذراندند. تاريخ ادبيات ايران: ادوارد براون (ترجمهٴ فارسى) جلد۴ ص٣۶ به نقل از تاريخ عالم آراى عباسی. همچنین در ص۶٣ و۶۴ همين کتاب اين عبارات اينگونه تکرار شده اند : شاه اسماعيل تصميم گرفت که پس ازقبول مقام سلطنت، مذهب شيعه نه تنها مذهب رسمى مملکت، بلکه بايد «تنها مذهب مُجاز» باشد. اين تصميم باعث نگرانى برخى از علماى تبريز شد، بطورى که شب قبل از تاجگذارىِ شاه اسماعيل، بحضور وى رفته معروض داشتند: «قربانت شويم دويست سيصد هزار خلق که در تبريز است چهار دانگ آن (دو سوم) همه سنى اند و از زمان حضرات تا حال اين خطبه را کسى بر ملا نخوانده و می ترسيم که مردم بگويند پادشاه شيعه نمی خواهيم و نعوذ بالله اگر رعيت برگردند چه تدارک درين باب توان کرد؟ پادشاه فرمودند که اين کار را به من واگذاشته اند و خداى عالم با حضرات ائمهٴ معصومين همراه من هستند و من از هيچ کس باک ندارم، بتوفيق الله تعالى اگر رعيت (مردم) حرفى بگويند شمشير می کشم و يک کس را زنده نمی گذارم». شاه اسماعيل به ترويج مناقب على و اولادش اکتفا نکرد، بلکه دستور داد همگــان سه خليفهٴ اول تسنن ابوبکر، عمر و عثمان را لعنت کنند، و فرمان داد: «هر کس که لعن خلفا را بشنود و بيش بـــاد و کم مبـــاد را نگويد به قتل برسد». متوجه هستید که دشمنان بشريت چگونه از شيعه و على و..... ســوء استفاده کرده و به بهانهٴ ترويج تشيع مردم مسلمان ايران را بیرحمانه قتل عام کرده اند.
حال دو نمونۀ ديگر را ذکر میکنیم، تا ماهیت دلسوختگان على! واضحتر شوند: نمونۀ اول (تاریخ ادبیات ایران ص ٧٣ و ٧۵ جلد چهارم): «قلع و قمع بیرحمانۀ اهل تسنن - شاه اسماعيل در مقابل اهل تسنن بی رحم بود، نه به روحانيون برجسته اى چون فريدالدين احمد دانشمند، نوهٴ محقق معروف سعدالدين تفتازانی که به مدت سى سال در هرات مقام شيخ الاسلامى داشت رحم کرد، و نه بر شاعران شوخ طبعى چون بنائى که در قتل عام «قرشى» به سال٩١٨ ق کشته شد. ولى شايد بارزترين نمونۀ سفاکى او نسبت به دشمنانش، حتى پس از مرگ، رفتارى بود که با محمد خان شيبانى کرد: بعد از اينکه محمد خان شيبانى در جنگ کشته شد شاه اسماعيل دستور داد و دست پايش را بريدند تا به گوشه و کنارهاى کشور بفرستند و سرش را از کاه انباشته کنند و به عنوان يک هديۀ شوم براى سلطان بايزيد دوم عثمانى به قسطنطنيه بفرستند. رفتار وحشيانه با ديگر اعضاى بدن او: شاه اسماعيل دستور داد استخوان کاسۀ سرش را طلا بگيرند تا جام شراب براى استفادهٴ خودش باشد و يک دست او را توسط قاصد مخصوص براى حاکم مازندران فرستاد، و در موقعى که وى در سارى در ميان درباريان خود نشسته بود، قاصد شاه اسماعيل دست کنده شدهٴ شيبک خان را در د امن او انداخته فرياد برآورد: «گفته بودى دست من است و دامن شيبک خان، حال دست او در دامن تو ست!!». حضار از اين گستاخى چنان مبهوت شدند که هيچ يک دستى بلند نکرد تا مانع خروج قاصد شود، و حاکم مازندران چنان از ديدن اين منظره تکان خورد که پس از مدت کوتاهى بيمار شد و مرد».
نمونۀ دوم در رفتار شاهان صفوی (تاریخ ادبیات ایــران ص ١٠۵): «تنبيهات وحشيانۀ شاه تهماسب - فـــرزند شاه اسمــاعيل: تنبيهاتِ وحشيانه بسيار بود. مظفر سلطان، حاکم رشت متهم به خيانت شد، لذا شهر تبريز را آذين بستند و او را در ميان خنده و استهذاء مردم عامى در کوچه و بازار گرداندند و سپس در قفس آهنينى زنده زنده او را آتش زدند، و امير سعدالدين عنايت الله خوزانى نيز در همين زمان به همين ترتيب سوزانده شد. خواجه کلان غوريانى که براى استقبال عبيد خان اوزبک از خانه خارج شده بود متهم به اهانت به شاه گرديد و در بازار هرات پوستش را کندند و آن را از کاه پر کردند و بر دار آويختند. رکن الدين مسعود اهل کازرون، که مرد دانشمند و طبيبى حاذق بود، مورد بى مهرى شاه قرار گرفت و سوزانده شد. محمد صالح که آزادانه از شاعران حمايت می کرد و حيرتى (شاعر) قصيده اى در مدح او سروده بود متهم به توهين به شاه گرديد ودهانش را دوختند و سپس او را در خُم بزرگى گذاشتند و از بالاى مناره اى بر زمين افکندند).
همچنين پطروشفسکى در کتاب اسلام در ايران و به نقل از «احسن التواريخ ِحسن روملو» در رابطه با کشتار و قتلِ عام مردم مسلمان ايران چنين مينوسد: «يکى از نتايج مهم پيروزى قزلباشان اين بود که مذهب شيعۀ اماميۀ جعفريه، مذهب رسمى ِقلمرو دولت صفويه اعلام شد. نخستين بارى بود که اين اقدام در سراسر ايران بعمل آمد و مُجرى شد. همه جا خطبۀ شيعى و لعن سه خليفۀ اول معمول گشت. شاه اسماعيل شخصا مراقب بود که مردم بلند تر لعن کنند و غالبا ميگفت: بيش باد کم مباد. توجه به مذهب سنت و جماعت در ايران هنوز تا حدى در ميان علماء و بزرگان و شهريان استوار بود. برخى از سنيان به نزد سلطان عثمانى و يا خان ازبک گريختند و اين هر دو را تحريص ميکردند که به دولت صفويان حمله کنند. سنيان در بعضى نقاط مقاومتى ابراز داشتند. اين مقاومت بى رحمانه سرکوب شد. در اصفهان و شيراز و کازرون و يزد و ديگر شهرها اعدامهاى دسته جمعى و شکنجۀ سنيان بعمل آمد. ولى بخش بزرگى از شهريان و بسيارى از فقيهان سنى به مذهب شيعه در آمده و جان خويش را نجات دادند. فقيهان شيعه و يا فقيهانى که به مذهب شيعه گرويده بودند همۀ مقامات و مشاغل روحانى را اشغال کردند. بنا به گفتۀ حسن روملو عدهٴ کسانى که اندک اطلاعى از الهيات و فقه شيعه داشتند اندک بوده و تعداد کتبى که در اين موضوعات در دست بوده نيز قليل بوده است. اين خبر دال بر آنست که در آن زمان تشيع بيشتر همچون پرچم نهضت سياسى و اجتماعى عليه فرمانروايان پيشين (مغولان گرويده به اسلام) مورد علاقۀ مردم بوده است». ص ٣٩۴ و ٣٩۵ ، ترجمهٴ فارسى . و نيز صفحات ٣٩١ تا ٣٩٨ در همين رابطه بسیار خواندنى هستند؛ هرچند مراجعه به متون تاریخی این جنایات از هر چیزی خواندتی تر است.
اما مسئله ای که در این میدان بيش از همۀ موارد می تواند ناجوانمردانه باشد (حتى بيش از جنايات وارده در متون تاریخی) انتساب و سوء استفادۀ اين جانیان پر خشم و کينه از نام «على و خاندانِ ایشان» است، و به نظر موحدین آزادیخواه، مظلوميت على و خاندانش در اينجا از قربانيان جنايات فوق الذکر هیچ کمتر نيست. و اما چه بَدا به حال قوم و مذهبى که خون خوارترين انسانها (که بزرگترين عيش و لذت شان شرابخوارى در کاسۀ سر انسانها بوده) در رأس و بنیاد آن میشوند، همان سفاکان درنده خویی که تا توانستند به نام شيعه و «ترويج مذهب تشيع» به قتل عام مردم ايران پرداختند. هرچند این قصابان سفاک به قتل عام مردم ايران اکتفا نکردند؛ و بلکه این آنها بودند که براى اولين بار پاى مستقيم استعمارگران صلیبی - غربى را وارد ايران نمودند، وچون این استعمارگران از «اتحاد و هماهنگى مسلمين» وحشت داشتند (همانهايى که حالا دم از حقوق بشر! مى زنند)، به کمک اين جنايتکاران شتافتند و براى آنها مستشاران نظامى فرستادند و آنها را مجهز به توپخانۀ انگليسى کردند، تا بتوانند در «جنگ با عثمانی ها!» آن را بکار اندازند. در این رابطه به اين مطلب از کتاب تاريخ ادبيات ايران نوشتۀ ادوارد براونِ انگليسى توجه نمایید که دربارۀ اولين دخالتهاى استعمارگران در ايران و در سرزمينهاى اسلامى است؛ چيزى که ياد آور سفر مکفارلين به ايران در نظام ولایت مطلقۀ صفوی و ایجاد روابط پنهانى این نظام با آمريکا و جهت ارسال سلاح و مهمات براى تسخير عراق می باشد. و این مطلب چنین است (ص ١١٣): «برادران شرلى - هنگاميکه شاه عباس (صفوى) در پاييز آن سال پيروزمندانه به قزوين باز مى گشت آن سربازان معروف انگليسى به نام سر آنتونى شرلى و سر رابرت شرلى که شرح سفرهاى ماجراجويانۀ آنها به طور کامل در چندين جزوۀ نفيس آمده است در انتظار او بودند. اين سربازان دوازده نفر انگليسى همراه داشتند، که حد اقل يکى از آنها متخصص توپخانه بود و در بازسازى ارتش شاه عباس کمکهاى فراوان نموده و اين ارتش را مجهز به توپخانه کردند». بله؛ چه جالب است که عوامل متخصص و ماهر انگليسى که عاليترين لقب انگلستان (سر = جنابعالى) هم به آنها داده شده و شاه ايران نيز بصورت خاصی با آنها ملاقات ميکند سرباز! مینامد. همچنين گويى استعمار انگليس از اين قضايا بی خبر بوده و توپ ها اموال شخصى آنها! بوده اند. و پرچاس پيل گريمز مينويسد: «دولت پر قدر ت عثمانى که باعث وحشت جهان مسيحيت است دچار «تب شرلى» گشته و به خود مى لرزد و حدوث وقايع شومى را خبر ميدهد. ايرانيان پيروزمند هنر جنگِ ويژۀ شرلی ها را آموختند؛ کسى که در گذشته کاربرد توپخانه و مهمات را نمیدانست امروز صاحب پانصد گلولۀ برنجىِ توپ و شست هزار تفنگ دار است؛ اينانى که در گذشته در بکار بستن شمشير براى ترکان خطرناک بودند، اکنون با ضرباتى از فواصل دور با ترکيباتى گوگردى خطر بيشترى براى آنها بوجود مى آوردند». آری؛ همين توپها و گلوله هاى استعماری بودند که امروزۀ مصيبت بار و زیر سلطه و غارت شدۀ بلاد و جوامع اسلامی را ساخته اند و همه چيز را مُختل و متلاشى و آواره کرده اند.
نظام ولایت مطلقه و گونه هاى تشيع
این یک امر مسلم است که نظام ولایت مطلقه، دنبالۀ نظام صفویه و داراى «همان فکر و عقيده اى» است که صفويان آن را ترويج کردند. همچنین این نظام درمیدان عمل و رفتارِ استبدادی و سرکوبگرانه با مردم، معنکس کنندۀ «صفویتِ معاصر» بوده و ماهیت آن را مُجددا به نمایش گذاشته است؛ و بالفعل! و رسما و قانونا یک نظام استبدادی - فرقه ای بر مردم ایران تحمیل کرده است. اینست که به تأکید نظام ولایت مطلقه ادامۀ نظام صفوى و بیانگر ماهیت و مُحتوای آنست (البته با اَشکالى متفاوت و در عين حال با وسعتى بيشتر و همه جانبه تر). و این تشابه و یک ماهیتی، از این اصل نشأت می گیرد که «تشيع صفوى» در همۀ ابعاد اساس مذهب و عقیدۀ نظام ولایت مطلقه قرار گرفته و حتی توسعه دهندۀ عقاید و خرافات و مراسمی است که صفویه در شیعه گری و در دامن زدن به افسانه پرستی و پرستش امامان و در لعنت و طرد صحابۀ رسول، و خلاصه در «مطلقیت و لاعنیت» بانی و مؤسس آن بوده است. به عبارت ديگر تشيع صفوى و تشيع ولایت فقیهی داراى «دو خصلت اساسى و مشترک» هستند : خصلت اول، اعتقاد به نظام غیر انتخابی و جعل وجهۀ غیبی (دنبالۀ حکومت معصوم!) برای آن میباشد؛ بنحوی که دخالت و راٴى مردم در آن کلا منتفی می گردد و توسل به زور سلاح و شمشير براى رسيدن به «قدرت انحصاری» امری مذهبی و بنیادی می شود. خصلت دوم، همانا عدم تحمل ديگران و نفى هرگونه کثرت گرايى و توسل به قاسيانه ترين روش (لعنت و تکفیر) براى نابودى مخالفان و لعنت و نفرين آنها در مراسمات و اجتماعات عمومى! و تـرويج کينه توزى و خشونت گرايى است. البته نوع دیگری از تشيع صفوى (که تشیع رسمى و سنتى بحساب می آید) وجود دارد، که آنها را شیعۀ مهدوى می نامند، و لکن تشیع آنها با تشیع ولایت مطلقه یک چیز و دارای یک ماهیت است؛ الا اینکه آنها به تشکیل حکومت در «غياب امام معصوم!» اعتقاد ندارند، و از این جهت از نظر آنها هر حکومتى در غیاب امام معصوم! غیر قابل قبول است، و من جمله حکومت ولايت مطلقه مورد تأیید آنها نمی باشد. وهمین بود که نظام ولایت مطلقه آنها را نیز سرکوب! و انتقادات و اعتراضاتى که در رابطه با ولايت فقيه داشتند در نطفه خفه نمود (بگذریم از اینکه خمینی هم یک مهدوی بود؛ اما اوضاع و احوال و فراهم شدن «زمینه های صفویت» باعث شد که در غیاب امامِ ادعایی هم به حکومت شیعه معتقد شود). و اصلا شعار مرگ بر ضد ولايت فقيه بيشتر عليه مهدویون و عليه مراجعى که حکومت ولايت فقيه را باطل و نفى کردند وضع گردید. اما چون اعتقاد آنها مبنى بر عدم کوشش جهت ظهور امام و «منتظر گشتن» است و تصور ميکنند که تعمیق ظلم و فقر و جنايت و.... در تعجيل ظهور مهدى نقش مثبت ايفاء ميکند (و در نتیجه نبايد عليه آن مبارزه کرد)، سرکوبى آنها از طرف نظام ولایت مطلقه سهل و آسان و نسبتا بدون خشونت بود. بعبارت دیگر، درست است که نظام ولایت مطلقه آنها را سرکوب و خفه کرد؛ اما خودشان هم در غیاب مهدی! زیاد اهل مبارزه و سیاست نیستند و در نتیجه زود راکد و منفعل شدند (هر چند به مرور بسیاری از آنها داخل نظام ولایت مطلقه خزیدند).
اما نوع ديگرى از تشيع وجود دارد که آن را تشيع علوى می نامند، و اين گرايش شيعى تا حد زیادی مردمسالار و سینه باز و مُهتم به قرآن و مدعی پیگیری روش على است. و طبعا این جریان شیعی با تشیع صفوی تفاوتها دارد و من جمله قرآن را «محفوظ و قابل فهم» میدانند، کما اینکه اهل لعنت و نفرين به صحابه و ياران رسول نيستند؛ همان صحابه ای که همۀ مسلمانان مدیون آنها میباشند، و مسلمین همه چيزِ اسلام را از آنها تحويل گرفته اند. همچنین جريان تشيع علوى اهل «تعدد و کثرتگرايى» بوده و بجای تکفیر و لعنت مخالفین معتقد به تفاوت انديشى هستند. و از این جهت نظام ولایت مطلقه در حق آنها نیز خصومت و عداوت به خرج داد و با شدت و قساوت با آنها رفتار کرد؛ و حتی آنها را سرکوب و زندانى و آواره و کشتار نمود. البته استبداد و سرکوب گری و جنایات نظام ولایت مطلقه بسیار وسیع تر از اینهاست؛ و این نظام به معنای حقیقی خود نظام «شرک و تبعیض و لعنت» است؛ و قتل و کشتار دهها هزار نفره، سرکوب و زندانى کردن صدها هزار نفره، آواره سازى ميليونى، به خدمت گرفتن توده هاى ميليونى در راه صدور شرک و خرافات صفوی، به کشتن دادن صدها هزار ايرانى در جنگ خمينى با عراق، و تقديم دهها هزار اسير جنگى، و آواره شدن ميليونها مردم جنگ زده، و تحميل هزار ميليارد دلار خسارات جنگى، و از همه جانيانه تر و خائنانه تر «قتل عام هزاران زندانى سیاسی» در سياه چالهاى نظام ولایت مطلقه در تابستان ١٣۶٧ اسناد مُسلم و انکار ناپذير جنايات و خيانات خمينى و نظام استبدادى اش هستند، بطوری که اکثر اين قربانيان را شیعیان تشکیل می دهند (اعم از علوی و صفوی)، همان شيعيانى که نظام ولایت مطلقه بیشتر به نام آنها مرتکب جنايت و خيانت مي شود. و باید دانست که تشیع علوی که شامل جريانات، احزاب، سازمانها، شخصيتها، و مراجع بسيارى هستند، تسليم تشيع صفوی - ولایت فقیهی نشدند و راه مقاومت و مبارزه براى آزادی و مردمسالارى در پيش گرفتند. و حال که خمینیِ (بنیانگذار نظام ولایت مطلقه) در قید حیات نمانده؛ باید خطاب به علی خامنه اى ولی مطلقۀ این نظام «صفوی - استبدادی» گفت: آيا خجالت نمى کشى که خود را ولى الامر مسلمين جهان معرفى ميکنى؟! آيا توجه به راٴى و موضع شيعيان ايران که تو را و نظام مطلقه ات را نفى و انکار کرده و شما را به مبارزه طلبيده اند، مایۀ شرمندگی تان و عالى جنابان اطرافت و ياران تاريکخانه هايت نمی شود؟! گرچه کار مُستبدين خیانتکار و جنایتکار از مرز «شرم و حيا» تجاوز کرده است. و فرصتى بيشتر لازم است تا مردم تحت سلطۀ ایران اعم از شيعه و سنى و مسلمانان اجتهادى و...... بند و بساطت را و سلطۀ نظام مطلقه ات را به زباله دان تاريخِ شرک و استبداد و لاعنيت بیندازند و براى هميشه جنس نظام استبدادى را برچينند.
بله؛ نظام ولایت مطلقه حتى در رابطه با نزديک ترين افرادش (بعد از اتخاذ مواضع انتقادی!) و يا نسبت به مراجع شيعه (که مُنتقد نظام ولایت مطلقه شده اند)، ظلم ها و ستمها روا داشته است؛ و اصلا چه نامرديها که در حق همۀ مراجع شیعه ای که نظام ولايت مطلقۀ فقیه را نپذيرفته اند، مرتکب شده است. از مظلومان اهل «سنت و جماعت» هم که مپرس؛ که در سراسر ايران در چه وضعيت تبعیض آمیز و محرومیت باری قرار گرفته و چگونه اسير ديو ولایت مطلقه شده اند: چه کشتار ها که از آنها نشده است؛ چه آوارگيها که دچار نشده اند؛ و چه زندانها که پُر نکرده اند. در رابطه با اقليتهاى غير مسلمان هم، بدیهی است که وضع بدتر از آنست که حتی از آن بحث شود (مگر اینکه کسانی مورد حمایت دول استعماری واقع شوند و بخاطر زد و بند با آنها مورد توجه واقع شوند)؛ چرا که نظام ولایت مطلقه کلا ايران و ايرانى را تحت سلطۀ استبدادى خود قرار داده و همه را سرکوب و خفه نموده است، و دم زدن این نظام از «اسلام و تشیع» تمسخر آميز و بلکه بازى با عقول و شعور مردم ايران بحساب می آید، همان مردمى که نابودى نظام استبدادى ولایت مطلقه را آرزو می کنند، کما اينکه نابودى صفويه بزرگترين آرزوى مردم ايران و مسلمين جهان بود. دربارۀ سه نوع تشيعی که ذکر شدند (مهدوى، ولايت فقيهى، و علوی) اين نکته قابل ذکر است که: چون تشيع مَهدوى کارش بی فایده از آب درآمد و در انتظار ظهور امام ادعایی اش خیری نماند؛ در نتیجه «تشيع ولايت فقيهى» فرصت را مغتنم شمرد و بجای تداوم انتظار! مُنادی حکومت ولایت فقيه گردید؛ و بنابر زمینه های بوجود آمده بر علیه شاهنشاهی پهلوی (و خسته شدن از تشیع انتظاری) توانست به جريانى بزرگ در ميان شيعيان تبدیل گردد. اما چون تشيع ولايت فقيهى، هم در دورۀ صفويه و هم در نظام ولایت مطلقه، کارش به جنايتکاری و خيانتکاری و سرکوبِ حتى خود شيعيان و مراجع شیعه انجاميد، در نتیجه کار «تشيع علوی و مردمسالار» بیش از پیش بالا گرفته است، تشیعی که نوعا و در همۀ ابعاد با تشيع مَهدَوى و تشيع ولايت فقیهی (که هر دو صفوی هستند) تفاوت اساسی دارد، و فی الواقع يک جريان اسلامى و پیروزمند بوده و در مسیر «حرکات توحیدی» قرار دارد. آری؛ اگر در امر مسلمانی صداقت وجــود داشته باشد، همۀ شاخه ها و مذاهب اسلامی می توانند مناهج اســــلامیت به حساب آیند؛ چرا که همۀ آنها از یک اصل نشأت گرفته اند؛ و به شرطی که هدف اساسی پیروی از قرآن و سنن محمدی و در نظر داشتن خـــلافت راشده باشد، و پذیرش اختلاف آراء و اجتهاد متفــاوت و حاکميت ناشى از «انتخابات و مردمسالارى» امری بدیهی و مشروع تلقی گردد. و طبعا از نظر قـــرآن مُنزل و حضرت محمد و خلفاى راشده (و من جمله از نظر علی و نهج البلاغه) کسى به غیر از الله «مَعصوم و مُطلق» و فوق زمان و مکان نيست؛ و همه در محدودهٴ «نقد و بررسى» قرار دارند. بگذریم از اینکه خود آیات قرآن و احادیث رسول هم راکد و بلا تفسير نيستند، و همۀ آنها در زمان و مکان خود مفهـوم و راهگشا و نجــات دهنده و بنابر شرایط خود اِعمــال و اجــراء می شوند، و در اين ميدانِ «وسیـــع و مُتنَوع» این مردم مسلمان و فهم انتخـــاب کنندهٴ آنهاست که منهج و روشی را حاکمیت می بخشد. و بالاخره هيچ کسى حق ندارد با تکيه بر زور سلاح و شمشیر درک و فهم خود را بر دیگران تحميل نماید. و آزادى انتخابات و کسب رأی مردم براى مدتی مُحدد (نظام مردمی - مردمسالاری) تنها طریق ایجاد «حکومت مشروع» است.
ســازمان مــوحدین آزادیخــواه ایــران
۱۴ جمادی الاول ۱۴۳۲ - ۲۸ فروردین ۱۳۹۰